« مرگ؛ پشت دروازه‌ها | Main | آوای موسیقی »

مرگ‌ريزان

«يک بوس کوچولو» داستان دو پيرمرد نویسنده است که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند. يکی از آنها اسماعيل شبلی‌ست که فیلم هم با او آغاز می‌شود؛ هنگامی‌که در حال نوشتن یک داستان کوتاه است، داستان کوتاهی به‌نام "نبش قبر" که در آن آقا کمال همراه با شاگردش، جواد، راهی قبرستانی می‌شوند تا انگشت جنازه‌ای را از زير خاک درآورند و اثرش را پای وصيت‌نامه‌ای ثبت کنند. اما وقتی آقا کمال داخل قبر می‌رود و در سياهی گم می‌شود، دوست قديمیِ شبلی، سعدی، زنگ در خانه‌اش را به‌صدا درمی‌آورد. محمدرضا سعدی که روزگاری برای خودش نویسنده‌ی معروفی بوده و 38 سال دور از اينجا زندگی کرده، حالا برگشته تا در زادگاه‌ش بميرد...

فيلم اگرچه از چند داستان موازی تشکيل شده که با هم تداخل می‌کنند اما درواقع بزرگ‌ترين مشکل‌اش در همين‌ست که پيرنگ داستانی قوی‌ای ندارد. دقيق‌ترش اين می‌شود که «يک بوس کوچولو» به سينمای مدرن و ضد داستانی تعلق دارد که بيش از اينکه به روايت اهميت دهد، به عقايد و نظرات خالق‌اش درباره‌ی مرگ علاقه دارد. فيلم هم دقيقا از همين نقطه ضربه خورده و اگر ريتم‌ش کند و کش‌دار است به اين خاطر است که کارگردان تا توانسته فيلم را پر کرده از لحطاتی که شخصيت‌های اصلی با هم حرف می‌زنند و حرف می‌زنند و حرف می‌زنند تا نويسنده‌ی فيلم‌نامه بتواند از مرگ بگويد. جدای از مرگ که محور فيلم است و روابط شخصيت‌ها براساس آن شکل گرفته، «يک بوس کوچولو» جوابيه‌ای‌ست به ابراهيم گلستان که در قامت محمدرضا سعدی در فيلم حضور دارد و اين نمادسازی آن‌قدر آشکار است که از ميانه‌های داستان به بعد جذاب‌تر و مهم‌تر از پيرنگ اصلی داستان به‌نظر می‌رسد.

در کنار اين‌ها ستايش فرمان‌آرا از نسل جوان و تقبيح پدران آنها و پدرانِ پدارن‌شان در فيلم نکته‌ی جالب توجهی‌ست. در جايی از داستان، وقتی شبلی و سعدی به پاسارگاد می‌روند، سعدی به شبلی می‌گويد که بايد اين تاريخ چند هزار ساله را به جوان‌ها معرفی کرد اما شبلی در جواب او می‌گويد که جوان‌ها خودشان اينجا را پيدا کرده‌اند. در پشت سرشان هم پسرها و دخترهای جوانی ديده می‌شوند که از سر و کول پاسارگاد بالا می‌روند و با يک نگاه شبلی را می‌شناسند و از او امضا می‌گيرند. علاوه بر اين، شبلی نوه‌ای دارد که هر روز به او سر می‌زند و کارهايش را انجام می‌دهد، ولی فرزند شبلی که پدر اين نوه باشد، مدت‌های مديدی‌ست که سراغی از پدر نمی‌گيرد.

***
«يک بوس کوچولو» فيلم خوبی نيست، فيلم متوسطی هم نيست. ولی اگر راستش را بخواهيد اين روزها ـ دقيقا همين روزها ـ تنها فيلمی‌ست که ارزش ديدن دارد. فيلم پايان‌بخش سه‌گانه‌ی فرمان‌آرا درباره‌ی مرگ است؛ سه‌گانه‌ای که دو فيلم اولش («بوی کافور، عطر ياس» و «خانه‌ای روی آب») هر دو جزو فيلم‌های خوب چند سال اخير سينمای ايران بودند.
اما «يک بوس کوچولو» اصلا در اندازه‌های آن دو فيلم نيست ولی با اين‌حال فيلم به جريانی تعلق دارد که به سينما با ديده‌ی احترام می‌نگرد و حيف است که در هياهوی فيلم‌های ريز و درشت تجاری گم شود. اگر برای ديدن يک فيلم تنها يک دليل خوب کافی باشد، بازی کيانيان با آن گريم متفاوت بهترين دليلی‌ست که می‌توان به‌خاطرش «يک بوس کوچولو» را ديد.
فيلم از چهارشنبه‌ی همين هفته در سينما‌های تهران اکران می‌شود.

[پاسخ به گلستان با يک بوس کوچولو | بابک عفوری‌آذر]
[مواجهه سوم فرمان‌آرا با مرگ | گيسو فغفوری]

December 12, 2005 02:14 PM

TrackBack

TrackBack URL for this entry:
http://hamidreza.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/451

Comments

دوست عزیز همچنان از نوشته هات و لینک هات لذت می برم ودوستشون دارم. هنوز "یه بوس کوچولو " رو ندیدم ( بوی کافور عطر یاس رو دوست داشتم) گفتم یه سلامی بکنم .

بلاگ نیوز به مطلبتون لینک داد.
با تشکر.

سلام.
مطبلتون خیلی جال بود.به من هم یه سر بزنید.موفق باشین.

سلام نمي دونم چرا شدم ملا لغتي تو!! در واقع چون ديدم متن خوبي راجع فيلمي که آدم حتي نميتونه بگه داستانش چي بود رو نوشتي گفتم اين تيکه رو درست کني که اون نوه ه که نقششو بابک حميديان بازي ميکرد نوه شبلي بود نه سعدي!!

Post a comment