« لعنت بر اين فرودگاه | Main | در ستايش يک زندگی معمولی »

فصل يازدهم، صفحه چهل و دو

"دلم می‌خواست برگردم تهران. نه اين‌که اصفهان را دوست نداشته باشم. اصفهان را بيشتر از تهران. اما اصفهان آزارم می‌داد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همين‌طور. اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا می‌گذاشتم، چيزی بود که آزارم می‌داد. چه چيزی که به همان صورت که از بچگی ديده بودم هنوز مانده بود و چه چيزی که از آن صورت درآمده بود و چيز ديگری شده بود. و همه‌ی چيزهايی که در اصفهان بود يکی از اين دو تا چيز بود..."

[گاوخونی – ج. م. صادقی]

July 26, 2004 12:55 AM

TrackBack

TrackBack URL for this entry:
http://hamidreza.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/276