« خدا، ساختن، تخريب | Main | اين روزها »

برادری که بيست و هفت سال داشت‌

جايش خالی‌ست. هميشه خالی خواهد بود. اتفاقی نيست که بشود به‌سادگی ار کنارش گذشت. در اين مدت تقريبا تمام خاطرات مشترک‌مان را مرور کرده‌م و مطمئن‌م هيچ‌وقت اين تصاوير از ذهن‌م پاک نمی‌شود. اما پررنگ‌ترين‌شان وقتی‌ست که رسيدم بالای سرش. هنوز هيچ‌کس ‌چيزی نمی‌دانست و من رسيده بودم بالای سر برادری که بيست و هفت سال داشت و صبح همان‌روز، سالم و سرحال رفته بود سراغ کارش.

سال‌های سال هم که بگذرد جايش خالی‌ست. اين را هم مطمئن‌م. اما تا يک جايی می‌شود به رفتنش، نبودنش و نديدنش فکر کرد. از يک جايی به بعد کاملا می‌شود احساسش کرد، اينکه هست و نرفته. يک حس عجيبی‌‌ست که اگر خدای نکرده يک روز مشابه‌ چنين اتفاقی برای‌تان رخ داده باشد، بدون شک احساسش کرده‌ايد.

و حالا من کاملا احساسش می‌کنم، احساس می‌کنم برادری را که بيست و هفت سال داشت و شب قبل از آن روز آمده بود عروسی دوستش. اينکه هست و نرفته. مطمئن‌م.

October 20, 2005 12:48 PM