ماجراهای صفحه آخر ایرانشهر تازه دارد به جاهای شيرين‌اش می‌رسد و پس از دو سه بار تغيير نام و محتوا، فعلا به يک قالبی رسيده که هم دوستش دارم و هم پيش از اين در فنجان دوم مرحوم کاپوچينو تجربه‌ش کرده بودم.
نوشتن و سخن گفتن از کتاب‌ها و فيلم‌ها و نمايش‌ها و موسيقی‌هايی که شيفته‌‌شان هستم، آن هم در رسانه قدرتمندی مانند همشهری، کار لذت‌بخشی‌ست و فکر می‌کنم چنين رويکردی هم برای مخاطب عام جذاب باشد و هم چيزکی برای مخاطب خاص‌تر داشته باشد. زحمت‌های خسرو و پرستو هم دارد آرام آرام به اين صفحه جان می‌دهد و فکر می‌کنم تا چند وقت ديگر کاملا جا بيافتد؛ هم مخاطب تکليفش با اين تازه وارد روشن ‌شود و هم ما به زبان و فرم مناسب این باکس‌های تو در تو برسيم.

خلاصه اينکه اگر وقت کرديد، يک نگاهی به راهنمای هر روزه ايرانشهر بياندازيد.

درباره سردبير جديد همشهری هم پيش از اين پرستو و خسرو نوشته‌اند، اما به‌عنوان کسی که از ميانه دهه 70 با ايشان و اطرافيان‌شان از نزديک آشنا هستم و تجربه همکاری با آنها در دو مجموعه ـ هرچند کوتاه‌مدت ـ را داشته‌ام (خانه روزنامه‌نگاران جوان + همشهری محله) بايد بگويم که مثل خسرو به اين تغييرات خوش‌بين‌ام.
کمترين خوبی محمدرضا زائری اين‌ست که می‌داند فرهنگ چيست و کتاب‌خوانی يعنی چه و سينما رفتن چه فضيلتی دارد. شاهدش هم فعاليت‌های خانه روزنامه‌نگاران است که در سال‌های 74 و 75 حرکتی کاملا بديع بود و اين روزها می‌‌شود حاصل کار بسياری از بچه‌های پرورش يافته در آن موسسه را در نشريات مختلف ديد. اما با اين حال هنوز بايد صبر کرد و نتيجه تغيير نگاه حاکم بر همشهری را ديد. به‌هرحال فضای يک رسانه قدرتمند همچون همشهری با جو يک موسسه غيردولتی مانند خانه روزنامه‌نگاران جوان زمين تا آسمان فرق دارد. فقط اميدوارم تغييرات به سمتی نرود که حسرت اين روزهای همشهری را بخوريم ...

وقتی يک «عشقِ برتون» دبير چهار صفحه از يک هفته‌نامه باشد و فيلم آخر تيم برتون هم به دست‌‌اش رسيده باشد و حسابی هم برای آن غش و ضعف کرده باشد؛ طبيعی‌ست که در اولين فرصت ممکن تمام چهار صفحه را تبديل کند به «ويژه‌نامه‌ای در ستايش برتون».
ترجمه‌ی پاراگراف بالا اين می‌شود که اگر از تيم برتون خوش‌تان می‌آيد و هنوز اين فيلم آخرش را ـ عروس جنازه‌ی تيم برتون ـ نديده‌ايد، بخش کودک ايران جمعه هفته پيش را از دست ندهيد. مخصوصا مطلب اصلی اين شماره را که مانا با جان و دل نوشته است!

عزیز جان! خوشحالم که برگشتی به دنیای ما! دلم واست تنگ شده بود. من هم عشق برتون هستم و رفتم «عروس جسد» رو سه بار ديدم و خنديدم! والاس و گراميت رو هم ديدم و جات رو خالی کردم.

خلاصه اينکه شما سرتون شلوغه، اما ما به فکرتون هستيم!

وقت کردی يک تماسی با من بگير، برات يک سفارش کاری دارم!:)

و حمیدرضا تو باید چقدر بد شانس باشی که خداداداداداداداد اولین کامنت رو واست بذاره!

کوفتتون بشه، ماها که کاپوچينو نداريم و نيويورک تايمز هم رامون نمی ده تا ويژه نامه آمريکا شهر براشون دربياريم چيکار کنيم؟

راستی با کيوان صد در صد موافقم. با اين خداداد هم تماس نگير، به نظر می ياد سفارش بودار و بی ناموسی داشته باشه!

یوهوووووو :)

نمی خوام خودم را تا سطح کيوان پايين بيارم، اما متاسفم که همنشينی در کامنت های حميد رضا، صنم رو هم تا سطح يک واليباليست درجه سه پايين آورده!

چه جوانانی که از دست می رند. دوستان بد! زنهار!

خداداداداداداد حیف که اینجا جاش نیست وگرنه .... اگه مردی وقتی زنگ خورد دم در واستا! حمید جان من معذرت میخواهم.

varede bahs haye khanevadegi nemisham
faghat khastam begam ke
iran-jome fogholade bood

چه خوب که باز می نویسید.

نامزدهای اسکار ۲۰۱۰
گاردین

سلینجر درگذشت
دیگر کسی مزاحم آقای نویسنده نمی‌شود.

چند نکته درباره‌ی روزمرگی
حمید امجد

بهمن جلالی درگذشت
مرگ‌های ۸۸ تمامی ندارد؟ | عکس آنلاین

زندگی را در تابه سُرخ کنید
درباره‌ی «جولی و جولیا» | محسن آزرم

آشپزخانه‌ی راز
پویان و سیما به آشپزخانه می‌روند

در رثای دیوید لوین که به سایه رفت
نیویورک تایمز