مقدمه: اين همان مطلبیست که با استفاده از نمايشنامه فنز نوشتم و امروز، بهلطف خسرو و رسالت، بهعنوان تيتر يک ويژهنامهی دربی ايرانشهر چاپ شد.
راستش خيلی از فوتبال سررشته ندارم و بهروال اين سالها نمیتوانم با ژستی روشنفکرانه از عشقم به فوتبال بگويم. تنها دليل نوشته شدن اين مطلب توسط من هم اين بود که فقط من فنز را ديده بودم و اگر بخواهم صادق باشم، بدم نمیآمد يکجوری به يکی از بهترين نمايشهای اين چند سال ادای دينی بکنم...
توضيح واضحات: مطلب با عنوان «دو هافتايم در جهنم» منتشر شد، اما عنوان اوليهش همين «بعضيا داغشو دوست دارن» بود که بيشتر دوستش دارم و ترجيح میدهم همين تيتر روی آن بماند.
بعضيا داغشو دوست دارن
«بیتردید دربی منچستر بزرگترین دربی محلی در انگلستان است. رقابتی که با جدال ازلی سلتیک و رنجرز در اسکاتلند مقایسه میشود. هر دو باشگاه دارای تشکیلات عریض و طویلی هستند. رنگ پیراهن منچستر یونایتد قرمز است و رنگ پیراهن منچسترسیتی آبی.
در شهر بندری منچستر رویهی جالبی رواج دارد. شاید در مرسیساید یک برادر طرفدار اورتون باشد و برادر دیگر طرفدار لیورپول. اما در منچستر شما خانوادهها را یا طرفدار منچسترسیتی میبینید یا طرفدار منچستر یونایتد...»
منچستر ـ 1966 میلادی
فرانکی: من گفتم فرد گودوینِ خائن، چون اون خائنه! بازم میگم فرد گودوین خائنه! چرا سانی؟
سانی: چون... چون فردی گودوین بعد شیش سال که تو منچستر راه و رسم هافبکی رو یاد گرفت، واسه چند هزار پوند کثیف ما رو ول کرد و رفت، رفت، رفت لیدز یونایتد... تازه چی؟ یه، یه پاشم شیکسته بود، یه پاش!
فرانکی: اینه خانم اگنس شلتون، اینه خیانت! خیانتی که از خیانت یه زن به شوهرشم بدتره، چرا سانی؟
سانی: چون زن، زنی که به شوهرش خیانت میکنه، فقط به یه نفر خیانت میکنه. اما بازیکنی که به تیمش خیانت میکنه، به یه ملت خیانت میکنه.
تهران ـ میانهی دهه 70 شمسی
حداقل نصف ورزشگاه، یکصدا، یک شعار را میدهند. اصلا این بار مهم نیست که قرمز میبرد یا آبی. یعنی برای قرمزها مهم اینست که هرطور شده از خجالت یاغی درآیند، همان بازیکن سرکشی که بهخاطر چند میلیون بالاتر، قید پیراهن باشگاه را زده و رفته در اردوگاه دشمن. آبیها هم حاضرند دوباره ششتایی شوند اما یک گل بزنند و آن یک گل را هم همان بازیکن سرکش بزند تا یادشان برود سال قبل با گل همین بازیکن بود که به رقیب دیرینه باخته بودند. همین است که حداقل نصف ورزشگاه یک شعار را فریاد میزند، شعاری که شنیدنش هم آدم را شرمنده میکند چه برسد به هوار زدنش.
آخرهای بازیست و یاغی رفته نوک حمله. دارد تمام سعیاش را میکند هرجور شده از خجالت آن همه گلویی که یک ساعت تمام بر علیهش شعار دادهاند، درآید. قضیه یکجورهایی فراتر از دودوتا چهارتای فوتبالیست و بالاخره هرطور شده به آرزویش میرسد و کار خودش را میکند. از قضا با سر هم گل میزند، همان سری که چند ماه پیش باعث شکست آنطرفیها شده بود و حالا اینطرفیها را به خاک سیاه نشانده. یاغی داغ کرده، سر از پا نمیشناسد. به پشت دروازه میدود و یکجایی، وسط شلوغی گم میشود. میگویند از فرط سرخوشی غش کرده و از حالت طبیعی خارج شده. تا آخر بازی، دیگر پیدایش نمیشود و با خودت فکر میکنی همان چند ثانیهای که گل را زد برای تمام عمرش بس است.
چند سال بعد، در یکی از همین روزنامههای ریز و درشت و رنگارنگ، عکس یاغی روی جلد است که با یک پیراهن ناشناخته به دوربین لبخند میزند. میگوید که از جنجال خسته شده و ترجیح میدهد بهجای قرمز و آبی، سفید بپوشد و نارنجی. این روزها، آن یاغی میانهی دهه 70، دوست دارد در آرامش بازی کند، بدون اینکه نصف ورزشگاه علیهش بد و بیراه بگویند.
منچستر ـ 1966 میلادی
فرانکی: بیست و نهم آوریل 1936، وقتی با پدر راه افتادیم به سمت بُری، مادر هنوز تو بیمارستان بود، بخش زایمان... گفت پوست جفتتونو میکنم اگه با خبرای بد برگردین! من شونزده سالم بود. تازه به این زخم چاقو مفتخر شده بودم، تو بازی با آرسنال که سه ـ دو باختیم. مادر، جای زخمو بوسید و گفت: ببینم چیکار میکنی فرانکی...
اگنس: و تو چیکار کردی؟
فرانکی: دعا! فقط دعا کردم اگی. و اعتراف میکنم تنها باری بود به خاطر تیمم دعا نکردم. بهخاطر مادر بود. تمام راهو دعا کردم، زیر بارون، تو یه کامیون سرباز، همسفر بیست هزار طرفدار منچستری. تو بُری هم بارون میاومد. پدر گفت اگه این بدمصب همینجوری بباره دخل تیممون اومده. راس میگفت، بچهها همیشه تو گِل و شُل کم میآوردن... اونوقت ناگهان معجزه شد! یه معجزه واقعی! یه باد ابر داغونکن وزید و بارون قطع شد و خورشید صاف اومد بالا سرِ زمین بازی و دِ بتاب، دِ بتاب! و در عرض بیست دقیقه زمین خشک خشک شد!
سانی: جانمی خورشید، جانمی!
فرانکی: بچهها محشر بازی کردن... دو تا گل الکی خوردیم، ولی سه تا زدیم! قهرمانی لیگ دسته دو، صعود به دسته اول... چارشنبهی خوشبختی! از همونجا زنگ زدم به بیمارستان. پدر دلشو نداشت. وقتی بهش گفتم پسره، یه نگاه به خورشید انداخت و گفت: سانی... اسمشو میذارم سانی! پسر آفتابی!
سانی: منو میگهها... منو!
تهران ـ اوایل دهه 80 شمسی
برایش میمیرد. امکان ندارد یک روز تمرین باشد و نیاید. بیش از اینکه عاشق تیم باشد، شیفته سرمربیست. از شیفتگی گذشته، برایش جان میدهد. به عشق تماشا کردن و شنیدن صدای اوست که هر روز از آن سر شهر پا میشود و میآید سر زمین تا ببیند سرمربی چگونه راه میرود. تنها هم نیست، 10 ـ 20 نفر دیگر هم هستند که همیشه دور و بر سرمربی میچرخند و برایش هر کاری میکنند. در ورزشگاه هم جای ثابتی دارند. فقط خدا نکند، یک روز، یک نفر ـ هرکسی که باشد ـ به عشقشان بیاحترامی کند...
چند سال پیش که مدیرعامل عذر سرمربی همیشگی تیم را خواسته بود، همینها بودند که زمین و زمان را بههم دوختند تا برگردد. حالا هم که تیم میبازد همه مقصرند الا سرمربی.
منچستر ـ 1966 میلادی
فرانکی: تو چی؟ چه کار مهمی واسه من. یو کردی؟ سر کدوم طرفدار آبیا رو با چماق له و لورده کردی؟ سکوی کدوم ورزشگاهو با کوکتل مولوتف آتیش زدی؟ زخم چاقوی کدوم آرسنالی بیپدر مادری تو تنت جا خوش کرده؟
سانی: خب هنوز فرصت...
فرانکی: تو حتی وقتی هواپیمای تیم ما تو مونیخ سقوط کرد و هشت تا از بچهها تو آتیش جزغاله شدن یه چیکه اشکم نریختی...
سانی: خب بچه بودم...
فرانکی: دوازده سالت بود و هر و از بر تشخیص میدادی.
سانی: اینو! من سی سالمه و هنوز هر و از بر تشخیص...
فرانکی: تو آبروی ما رو بردی پسر! آبروی منو، پدر و مادرو، پدربزرگو، کل خونواده رو! و من، تنها کاری که از دستم برمیآد اینه که بزنمت، بزنمت، بزنمت...
تهران ـ اواخر دهه 70
همان قهرمان اخلاق همیشگی است. همان کسی که همیشه قبل از دربیها، خندان و شاد روبهروی دوربین میایستد و میگوید این بازی هم مثل بازیهای دیگر است و فقط سه امتیاز دارد و ادامه میدهد که فقط در میدان با هم رقیب هستند و اتفاقا با خیلی از بازیکنان تیم رقیب هم رفت و آمد خانوادگی دارند. خودش است. چند ماه پیش هم نشسته بود و از احترام به بزرگتر و پیشکسوت سخن میگفت. همان چند ثانیهای که کارگردان، ناخواسته نشان داد کافی بود تا قهرمان اخلاق، جلوی چشم چند میلیون بیننده روی هوا بلند شود و در شلوغی وسط میدان با پا بزند وسط سینه همان بازیکنی که با هم رفت و آمد خانوادگی دارند و فقط در میدان است که با هم رقیباند.
حالا قهرمان اخلاق دوباره ماسکش را به صورتش زده و خندان جلوی دوربین ایستاده و میگوید که این بازی هم مثل همه بازیهاست و از تماشاگران میخواهد تنها تیم خودشان را تشویق کنند و به تیم مقابل کاری نداشته باشند. یادم هست جزو اتهاماتش این بود که یکی از عوامل شلوغیهای بعد از بازی شناخته شده...
منجستر ـ 1966 میلادی
فرانکی: طرفداری قانونِ خودشو داره! خیالت ما از اون طرفدارای کاغذی هستیم که فقط رای بدیم واسه عوض شدن هیات رییسه؟ چماقم سانی! [سانی چماق فرانکی را برایش پرتاب میکند] سی ساله که واسه من حرف آخرو این میزنه! بوش کن! سر تا پاش بوی خون گرفته! این بوی حیثیت منه دختر... بوی رنجیه که تو این سی سال کشیدم. و نه فقط واسه خودم، واسه هر سه تامون... و حالا، وقتی میبینم یه قطره از اون حیثیت تو رگای تو نیست، دلم میخواد با همین چماق مغزمو بپاشم به دیوار! بریم سانی!
تهران ـ اوایل دهه 70 شمسی
وقتی بازی را 2 ـ 0 باخته باشی و یک ربع هم به پایان بازی نمانده باشد، وقتی یک گل میزنی و داور قبول نمیکند، وقتی با هزار بدبختی بالاخره بازی را 2 ـ 1 میکنی و داور بازیکن تیمت را اخراج میکند، وقتی گل میزنی و داور میگوید گل نشده، وقتی باز هم یکی از بازیکنان تیمت اخراج میشود و هرجوری شده گل مساوی را میزنی و حالا میخواهی برنده باشی... فقط یک جرقه کافیست تا بریزی وسط زمین و شخصا عدالت را به داور بیاموزی!
مجری تلویزیون با افسوس میگوید که متاسفانه بهعلت حضور عده قلیلی تماشاگرنما بازی متوقف شده و آنها هم ترجیح میدهند بهجای نمایش دادن درگیری بازیکن کهکشانی دو تیم با یکدیگر و شلوغکاریهای عده قلیلی تماشاگرنما، برنامه دیگری را نشان بدهند.
اما آن روز برای همیشه در تاریخ میماند چون بهخاطر حضور عده قلیلی تماشاگرنما دیگر هیچ داور ایرانی اجازه نیافت تا بازی بزرگ شهر را قضاوت کند. چون همان تماشاگرنماها که گویا عدهشان واقعا قلیل بود باور نمیکردند یک داور بیطرف پیدا شود که به نفع تیم مقابل نگیرد و بههمین خاطر ممکن بود این روز دوباره تکرار شود.
منچستر ـ 1966 میلادی
سانی: همهچی... همهچی از دست رفته. همه روزای بد با هم سر میرسه. جورج بست زانوش صدمه میبینه، تیم ما به اورتون میبازه، فرانکی از رادیو اخراج میشه، تو نیمهنهایی حذف میشیم، نانسی خون سرفه میکنه و میافته بیمارستان، جیجی طرفدار منچسترسیتی از آب درمیآد. روزای بدیه اگی.
...
سانی: [مقابل میکروفون، زیر یک نور موضعی] پرندهها... همه پرندهها، حتی پرندههای بزرگ، وقتی خسته میشن، روی شاخه یه درخت میشینن. اینو یکی گفت که خودش نمیدونست از کجا شنیده. ولی وقتی میگفت گریه میکرد. انگار بدبیاریها تمومی نداره. بعدِ باختِ تیم تو جام حذفی، تو جام باشگاههای اروپا هم به پارتیزانای بلگراد باختیم. این وسط، اگه جام جهانی نبود فرانکی از غصه دق میکرد. این روزا از بس صبح تا شب جمع میشیم تو کافه سرخا و از تلویزیون مسابقاتو میبینیم، حتا وقت نکردیم یه سری به نانسی بزنیم... کی باورش میشد؟ کره شمالی ایتالیا رو یک هیچ زد، پله مصدوم شد. تیم ملی ما آرژانتین و پرتغالو برد. ما، ما، فینالیست شدیم. کی حاضره رو بُرد آلمان شرط ببنده؟
یکی از شهرهای همین حوالی ـ هفته پیش
امسال برای اولین بار است که تیم شهرشان وارد لیگ برتر شده. آنها که در استادیوم خانگی، بازیهای آنها را تماشا کردهاند میگویند طرفداران اینجا با همه جا فرق دارند. پنج دقیقه قبل از بازی تازه سر و کلهشان پیدا میشود و تا بازی تمام نشود از جایشان تکان نمیخورند. اینجا برای تیمشان میمیرند. حتی جنوبیها و شمالیها هم که در طرفداری از تیمهایشان معروفاند اینطور نیستند. شاد برای همین است که وقتی تیمشان بد میبازد میریزند وسط شهر و داد و بیداد میکنند. در سلوک و طریقت طرفداریشان آمده که اگر تیم باخت، زمین و زمان باید بههم بریزد. قانون فقط برای وقتیست که تیم برنده باشد. اما تیم که زیاد گل بخورد باید چهره شهر را عوض کرد. همه باید عزادار این شکست ننگین باشند؛ یکی با سر و صورت خونی و دیگری با شیشههای شکسته مغازهاش. مگر فرقی هم میکند. اینجا فوتبال از زندگی هم مهمتر است. حتی برای یک شب.
گذشت آن زمانها که فوتبال برای سرگرمی بود و ورزش برای سالم ماندن.
منچستر ـ 1966 میلادی
نانسی: ... کاش یه معشوقهای بود که مجبور میشدی دوستش داشته باشی. تو خودت معشوقه خودتی فرانکی...
فرانکی: پس فوتبال چی؟ من عمرمو به پاش ریختم! مثل یه طرفدار واقعی!
نانسی: تو طرفدار خودتی! اگه عربده میزنی، اگه چماق میکشی، اگه گر میگیری و خون به پا میکنی بهخاطر خودته. تو به خودته که داری میبازی، اونم نه تو لیگ، تو جام حذفی. متاسفم فرانکی... این بازی گُلی نداره. این بازی گُلی نداره...
فرانکی: نانسی، نمیخوای یه کم فکر کنی...
نانسی: نه فرانکی! بازی به وقت اضافه کشیده و واسه ضربات پنالتی دروازهبان مصدومه...
مطلبتون رو دیروز توی ایرانشهر خوندم.در کل ویژه نامه خوبی بود.اما یک سوال داشتم:چرا هیچ ذکری از منبع دیالوگهای مطلبتون نبود؟
حميدرضا: راستش قرار بود در انتهای مطلب اضافه شود که احتمالا در شلوغی آخر وقت و صفحهبندی و... جا افتاده است.
سلام مي شه بيشتر درباره ي دارن شان بنويسيد كتابهاي سرزمين اشباح بهترين كتابهايي است كه تا به حال خوانده ام بيشتر راجع به ان بنو يس با تشكر
نامزدهای اسکار ۲۰۱۰
گاردین
سلینجر درگذشت
دیگر کسی مزاحم آقای نویسنده نمیشود.
چند نکته دربارهی روزمرگی
حمید امجد
بهمن جلالی درگذشت
مرگهای ۸۸ تمامی ندارد؟ | عکس آنلاین
زندگی را در تابه سُرخ کنید
دربارهی «جولی و جولیا» | محسن آزرم
آشپزخانهی راز
پویان و سیما به آشپزخانه میروند
در رثای دیوید لوین که به سایه رفت
نیویورک تایمز