مقدمه: اين مطلب، بررسی شش فيلم اسکاری امسال است که برای ايرانشهر نوشتم و ديروز و امروز، در دو قسمت منتشر شد. الان هم که اين مقدمه را می‌نويسم کمی بيشتر از يک روز به شروع مراسم اسکار باقی مانده و هنوز هم می‌توان در بازی شيرين پيش‌بينی برندگان شرکت کرد، هرچند که به احتمال زياد جايزه‌های‌ اصلی به فيلم آنگ لی («کوهستان بروک‌بک») خواهد رسيد. اگر هم اثری از آن در اين مطلب نمی‌بينيد به دليل مضمون فيلم‌‌ست که در روزنامه‌ای همچون همشهری قابل انتشار نبود.

...

چه «اسکار» را قبول داشته باشیم و چه نه، باید بپذیریم که مهم‌ترین جایزه سالانه سینمایی‌ست. از آن رو که هم برای برندگانش ارج و قرب و پول می‌آورد و هم منتقدان و تماشاگران به برندگانش احترام می‌گذارند. هرچند که معمولا برندگانش بیشتر به سطح سلیقه عامه نزدیک است تا نظرات منتقدان و مخاطبان سخت‌گیر، اما تجربه نشان داده که انتخاب‌های آکادمی چندان هم ناامید کننده نیست. این مطلب بررسی کوتاه چند فیلمی‌ست که در رشته‌های مختلف جوایز امسال نامزد شده‌اند. اگر هم می‌خواهید از نتایج و نام برندگان امسال هم خبردار شوید باید تا بامداد دوشنبه صبر کنید.

می‌دانم دروغ می‌گویی

جورج کلونی در گفتگویی با جف اوتو گفته بود که دو لحظه بزرگ در تاریخ ژورنالیسم وجود دارد، یکی زمانی بود که ادوارد مارو مک‌کارتی را به زانو درآورد و دیگری وقتی رخ داد که والتر کرانکیت از ویتنام برگشت و گفت این یک بن‌بست است.
«شب ‌به‌خیر و موفق باشید» درباره اتفاق اول است. داستان در حد فاصل اکتبر 1953 تا آوریل 1954 رخ می‌دهد و ماجرای گزارشگر معروف شبکه CBS، ادوارد آر. مارو است که همراه با دیگر همکارانش تصمیم می‌گیرند دروغ‌های سناتور جوزف مک‌کارتی را افشا کنند. مارو در برنامه‌ای به‌نام see it now به بررسی اعمال مک‌کارتی می‌پردازد و گزارش‌هایی درباره بازجویی‌های او تهیه می‌کند. آخرین تیر ترکش‌اش هم برنامه‌ای‌ست که به‌صورت مستقیم به مک‌کارتی حمله می‌کند و می‌گوید که اکثر حرف‌ها و استدلال‌هایش خیال‌بافی هستند و او دارد به اسم دفاع از آزادی، آن را نابود می‌کند. البته در ابتدای برنامه هم توضیح می‌دهد که سناتور مک‌کارتی حق دارد از خودش دفاع کند و ما به‌عنوان سازندگان برنامه حاضریم هر زمان که سناتور آماده بود، دفاعیاتش را در برنامه نمایش دهیم. نتیجه این برنامه طبق پیش‌بینی مارو است و مک‌کارتی به او حمله می‌کند. اما مارو در برنامه دیگری از خودش دفاع می‌کند و نتیجه این می‌شود که کمیته‌ای‌ برای بررسی فعالیت‌های مک‌کارتی در سنا تشکیل می‌شود که در نهایت به پایان دوران مک‌کارتیسم می‌انجامد.

فیلم را جورج کلونی کارگردانی کرده و آن‌طور که خودش گفته ادای دینی‌ست به پدرش که سال‌ها گزارشگر و مجری یک شبکه محلی بوده است. علاوه بر این، «شب به‌خیر و موفق باشید» یک‌جور انتقام‌گیری هالیوودی هم هست از مردی که در میانه دهه 1950، بزرگترین دردسرها را برای هنرمندان امریکایی درست کرد. در سطحی دیگر، فیلم ستایش‌نامه‌ای‌ست برای ادوارد آر. مارو که هنوز هم جزو اسطوره‌های تلویزیونی امریکا به‌شمار می‌رود.

مهم‌ترین نکته‌ای که پس از تماشای فیلم به ذهن می‌رسد مضمون سیاسی آن است اما این‌بار برخلاف اکثر فیلم‌های سیاسی این سال‌ها که وجه سیاسی‌شان آن‌قدر پررنگ بوده که لذت سینما را زایل کرده، کارگردان و نویسنده ـ که البته هر دوشان یک نفر اند ـ حواس‌شان به خود فیلم هم بوده است. شاید مهم‌ترین حربه‌ای که باعث شده فیلم دو پاره نشود و داستانش را راحت و سرراست روایت کند، این‌ست که به‌صورت سیاه و سفید ساخته شده است. مهم‌تر از آن اینکه چون درصد مهمی از روایت ماجرا برعهده فیلم‌های حقیقی و سیاه و سفید موجود از سناتور مک‌کارتی و گزارش‌های ماروست، با همین کلک ساده و پیش پا افتاده از پرش ذهنی تماشاگر میان تصاویر رنگی و سیاه و سفید جلوگیری شده است. در کنار این، «شب به‌خیر و موفق باشید» ریتم یکنواختی دارد، یعنی نه فراز مشخصی دارد و نه فرود پررنگی. شاید مهم‌ترین ایرادی هم که بتوان به آن گرفت در همین نکته باشد اما واقعیت این‌ست که کلونی کارگردان همراه با تدوین‌گرش آن‌قدر عالی داستان‌شان را تعریف می‌کنند که اصلا تماشاگر را خسته نمی‌کند. البته در این راه کلک‌های کوچکی هم می‌زنند که پس از تماشای فیلم برای بار دوم بیشتر به چشم می‌آید مثلا برای وصل کردن تکه‌های مختلف ماجرا از یک خواننده زن کمک می‌گیرند که در استودیوی دیگری در کنار محل کار مارو، مشغول ضبط موسیقی است و گاهی اوقات صدایش بر دیگر اتفاق‌های داستان غالب می‌شود و یا به‌سراغ آگهی‌های تجاری قبل از شروع برنامه مارو می‌روند و آنها را قبل از صحبت‌های مارو نمایش می‌دهند.

اما در کنار کارگردانی کلونی که به نظرم مهم‌ترین نکته فیلم است، بازی بازیگران نقش‌های اصلی هم در موفقیت فیلم بسیار تاثیرگذار است. دیوید استراترن در نقش مارو، چهره یخی و خونسردی را نشان می‌دهد که درخشان‌ترین لحظات فیلم مربوط به فصل‌های سیگار کشیدن اوست؛ هنگامی که در خودش فرو می‌رود و به جایی نه چندان دور خیره می‌شود و دود سیگارش را بیرون می‌دهد. لحظات مربوط به اجرای برنامه‌اش هم تمام آن چیزی‌ست که از یک مجری صاحب‌نام تلویزیونی انتظار می‌رود. جورج کلونی هم در نقش تهیه‌کننده و دوست مارو حضور کم‌رنگی در فیلم دارد که چندان هم به چشم نمی‌آید و بیش از هر چیز نشان‌دهنده هوشمندی و دقت کلونی در مقام کارگردان است. کارگردانی که به‌خوبی توانسته هم از حواشی و زوائد داستانش صرف‌نظر کند و هم فیلمش را از تبدیل شدن به یک بیانیه سیاسی تند و تیز که هیچ ربطی به سینما نداشته باشد، حفظ کند. برای اینکه قسمت دوم حرفم را واضح‌تر بیان کنم چاره‌ای ندارم جز اینکه توصیه کنم پس از تماشای «شب به‌خیر و موفق باشید» یکی از همین مستندهای مایکل مور را تماشا کنید و ببینید ساختن یک بیانیه سیاسی پر سر و صدا چه‌قدر ساده‌تر از کارگردانی یک فیلم داستان‌گوست.

به‌خاطر یک مشت دلار

درباره داستان «سیریانا» نمی‌توان به‌راحتی اظهار نظر کرد چون فیلم از آن گونه آثاری‌ست که خلاصه داستان مشخصی ندارند. اما برای شروع می‌توان گفت که یکی از کشورهای عرب حوزه خلیج فارس قراردادی را برای سدور نفت به چین امضا کرده و این یک شکست بزرگ برای کمپانی نفتی «کانکس» است. هم‌زمان با این، کمپانی دیگری به‌نام کیلن با قزاقستان قراداد نفتی دیگری امضا می‌کند و کانکس برای جبران شکست اول، با کیلن ادغام می‌شود. این مساله توجه وزارت دادگستری امریکا را به خود جلب می‌کند تحقیقات وسیعی در این باره شروع می‌شود...

همان‌طور که گفتم این خلاصه داستان شاید ربط چندانی به داستان اصلی «سیریانا» نداشته باشد چون فیلم از داستان‌های متفاوت و متعددی تشکیل شده که حتی پس از پایان تماشای آن هم به‌راحتی نمی‌توان آنها را به‌هم متصل کرد و شاید تنها نقطه اتصال آنها به یکدیگر نفت باشد و منطقه خاورمیانه.

با کمی اغماض شاید بتوان «سیریانا» را در گونه تریلر دسته‌بندی کرد. اغماض را برای این می‌گویم که فیلم چندان به اصول پیش پا افتاده تریلرهای عامه‌پسند وفادار نیست و همین عامل است که آن را از نمونه‌های پرشمار و تجاری مشابهش متفاوت می‌کند. یکی از آن تفاوت‌ها در دیالوگ‌های زیاد و طولانی فیلم‌نامه است و دیگری در صحنه‌های اکشنش که چندان به تعلیق و هیجان کاری ندارد و به خود واقعه و تراژدی در حال رخ دادن، می‌پردازد. به‌عنوان مثال در فیلم دو صحنه کلیدی وجود دارد که کارگردان به‌جای تهییج تماشاگر او را متوجه اتفاقی که رخ داده و عواقب آن می‌کند. یکی از آنها صحنه کشته شدن پسر برایان وودمن (با بازی مت دیمون) در استخر است که در ابتدا نمایی از شیرچه زدن او پخش می‌شود و سپس کات می‌شود به راه رفتن و نزدیک شدن وودمن به محل حادثه. دیگری هم در اواخر فیلم رخ می‌دهد جایی که دو جوان پاکستانی همراه با قایق پر از مواد منفجره‌شان خود را به یک نفتکش می‌کوبند و درست در لحظه برخورد، به‌جای دیدن یکی از آن نماهای معروف هالیوودی، با صحنه سفیدی روبه‌رو می‌شویم که هیچ صدایی بر روی آن شنیده نمی‌شود.

از این نکته که بگذریم دیگر وجه مهم فیلم، فیلم‌نامه آن است که استفن گاگان علاوه بر کارگردانی، نوشتن آن را هم بر عهده داشته است. برای یادآوری بد نیست بگویم که گاگان پیش از این فیلم‌نامه «قاچاق» ساخته استیون سودربرگ را هم نوشته بود و فیلم‌نامه «سیریانا» هم تقریبا حال و هوایی مشابه ان فیلم دارد. فیلم در چند داستان مختلف و موازی، عقب و جلو می‌رود و چندان هم در این مسیر به تماشاگر باج نمی‌دهد. علاوه بر این، «سیریانا» یک جورج کلونی متفاوت هم دارد که در نقش یک مامور مخفی CIA بازی کرده و چه به لحاظ ظاهری و چه به لحاظ جنس بازی بسیار متفاوت است با جورج کلونی که پیش از این سراغ داشتیم. نه خبری از آن شوخ و شنگی همیشگی نقش‌هایش است و نه سعی می‌کند با یک بازی بیرونی خودش را روی پرده نشان دهد. بلکه برخلاف همیشه به‌شدت کنترل شده نقش‌آفرینی می‌کند.

اتفاق خودش نمی‌افتد

«تصادف» احتمالا دم دستی‌ترین واژه‌ای‌ست که می‌توان برای ترجمه عنوان فیلم درنظر گرفت اما پس از تماشای آن بدون شک پررنگ‌ترین کلمه‌ای که در ذهن‌تان نقش می‌بندد «تقدیر» است. فیلم داستان آدم‌هایی‌ست که تنها نسبت‌شان با یکدیگر زندگی در لس‌آنجلس است. ماجرا در زمانی حدودا دو روزه می‌گذرد و روابط و اتفاق‌ها تنها براساس تصادف شکل می‌گیرد. فصل آغازین فیلم جایی‌ست که پلیس ساه‌پوستی همراه با همسر سفیدپوستش به صحنه یک تصادف می‌رسند و همکارانش به او می‌گویند که جسد پسر جوانی را هم در آن نزدیکی پیدا کرده‌اند. در اینجا فیلم یک روز به عقب برمی‌گردد و داستان‌ اتفاق‌هایی را روایت می‌کند که در نهایت به مرگ آن پسر جوان ختم می‌شوند.

«تصادف» از اجزای به‌هم ریخته پازلی تشکیل شده است که آرام آرام در کنار هم قرار می گیرند. زندگی یک ایرانی مهاجر همراه با همسر و دخترش، ماجرای دو جوان سیاه‌پوست که دست به دزدی ماشین می‌زنند، قصه سیاستمدار با نفوذی که زنش نسبت به همه سیاه‌پوست‌ها بدبین است، داستان کلیدساز سیاه‌پوستی که با همسر و دختر کوچکش زندگی می‌کند، ماجرای زن و مرد چینی‌تباری که به قاچاق انسان مشغولند، زندگی پلیس نژادپرستی که از پدر بیمارش مراقبت می‌کند و چند داستان جزئی دیگر در حوالی این تکه‌ها فیلم‌نامه «تصادف» را شکل داده‌اند. نکته بارز فیلم‌نامه هم در همین جزئیات پرشمارش است و البته در جمع کردن آنها. چون همان‌قدر که شخصیت‌های متعدد و داستان‌های پرشمار می‌توانند فیلم را جذاب کنند، این توانایی را هم دارند که به بزرگترین نقطه ضعف آن بدل شوند. اما پل هگیس (کارگردان) که پیش از این فیلم‌نامه «دختر میلیون دلاری» را برای کلینت ایستوود نوشته بود، به‌خوبی توانسته هم شخصیت‌ها را پرورش دهد و هم داستانک‌های متعدد فیلم‌نامه‌اش را در کنار آنها بچیند. مهم‌ترین چیزی هم که در این مسیر به او کمک کرده، دیالوگ‌های بی‌نظیر و درخشان فیلم‌نامه است که بزرگترین سهم را در روایت داستان و موفقیت فیلم برعهده دارند.

نکته جالب شخصیت‌پردازی‌های فیلم هم در گمراه کردن تماشاگر است که تقریبا برای همه شخصیت‌های داستان به‌نوعی تکرار می‌شود. به‌عنوان مثال فصل آشنایی‌مان با آن پلیس نژادپرست جایی‌ست که او بی‌دلیل ماشین یک زوج سیاه‌پوست را متوقف می‌کند و به آنها توهین می‌کند. اما سکانس بعدی جایی‌ست که او در خانه‌ سعی می‌کند از پدر مریضش مراقبت کند. در اواخر فیلم هم جان خودش را به خطر می‌اندازد تا همان زن سیاهپوستی را که شب گذشته به او توهین کرده بود، از مرگ حتمی نجات دهد. درواقع «تصادف» از آدم‌هایی تشکیل شده که کاملا خاکستری‌اند و به‌قول آن کلیدساز سیاه‌پوست فیلم "هیچ‌کس بی‌گناه نیست، در همه خوبی و بدی وجود دارد."

فیلم بازی‌های خیلی خوب و درخشانی دارد اما بدون شک حضور مت دیلون در نقش همان پلیس نژادپرست مصداق کامل آن چیزی‌ست که سازنده فیلم در ذهنش داشته است. یک شخصیت به‌ظاهر منفی که در نمای نزدیک چندان هم تیره و تاریک نیست.

و این منم؛ زنی تنها

«ايالت شمالی» با این جمله آغاز می‌شود: "در 1975 اولین زن در معادن آهن استخدام شد اما در 1989 همچنان از هر 30 کارگر، تنها یکی از آنها زن هستند." داستان فیلم در همین سال 1989 می‌گذرد و ماجرای زنی به‌نام جوزی‌ست که از بد حادثه مجبور می‌شود به تنهایی بار زندگی را به دوش بکشد و پسر و دخترش را بزرگ کند. او به زادگاهش برمی‌گردد و همراه با چند زن دیگر در معادن استخراج آهن استخدام می‌شود اما به‌علت فضای مردانه و جنسیتی حاکم بر چنین شغلی، مجبور است با مشکلات بسیاری مقابله کند. او سعی می‌کند با این موانع کنار بیاید اما در نهایت تصمیم می‌گیرد علیه روسایش دادخواستی را ارایده دهد که منجر به تصویب قانون مقابله با آزار جنسیتی در محل کار در ایالات متحده می‌شود.

فیلم نمایش‌دهنده همان کلیشه ثابت و تکرارشونده "زن تنها در برابر جمع" است. داستان براساس یک اتفاق واقعی نوشته شده و ماجرای زنی‌ست که در اوایل دهه نود موفق شد قانونی را در حمایت از هم‌جنسان خود در محل کار به تصویب برساند. اما بزرگ‌ترین ایراد فیلم به همان کلیشه ثابتش برمی‌گردد که در این سال‌ها بسیار تکرار شده است. به‌همین دلیل نیکی کارو ـ که برای اولین بار پس از فیلم تحسین شده «وال‌سوار» پشت دوربین ایستاده است ـ برگ برنده‌ای برای تماشاگر حرفه‌ای ندارد. تنها نکته بارز فیلم هم در بازی چارلیز ترون خلاصه می‌شود که پس از «هیولا»، نقش درخشان و موفق دیگری بر روی پرده نداشته است و همین حضور اوست که مخاطب را تا انتها با فیلم همراه می‌کند. او در «ایالت شمالی» هم همچون «هیولا» شخصیتی را بازی می‌کند که مهم‌ترین مشخصه‌اش تنهایی و استقلال است و موفق می‌شود در این مسیر هم‌دلی تماشاگر را برانگیزد. در کنار او فرانسیس مک‌دورماند هم حضور درخشانی در فیلم دارد. البته در کنار بازی‌های فیلم، نیکی کارو در یک عنصر دیگر هم موفق است و آن هم ساخت صحنه‌های احساسی داستان است. نمونه‌ای ترین سکانسی را هم که می‌توان برای این موفقیت مثال زد، فصل طولانی‌‌ست که وکیل جوزی پس از یک مشاجره طولانی با دادستان در دادگاه، از حاضران می‌خواهد برای حمایت از جوزی از روی صندلی‌های خود بلند شوند.

نیکی کارو برای متمایز کردن فیلمش با نمونه‌های مشابه سعی کرده اندکی در روایت ماجرا تقطیع ایجاد کند و با بازی‌های زمانی مخاطب را با داستان درگیر کند. به‌همین خاطر در خلال روایت ماجرا، تکه‌هایی از صحنه دادگاه نهایی فیلم را هم گنجانده تا روایت مدرن‌تری را روی پرده بیاورد. اما این بازی و کلک زمانی هم چندان کمکی به هدف کارگردان نمی‌کند. شاید تنها فصل تاثیرگذاری که کارو با این شیوه خلق کرده فلاش‌بک رابطه جوزی و معلم دبیرستانش باشد که آن هم بیشتر به‌خاطر فضای احساسی صحنه و خشونت جاری در آن، موفق است و نه کارگردانی و تدوین حساب شده‌اش.

در ستایش عشق

تابه‌حال اقتباس‌های متعددی از کتاب «غرور و تعصب» نوشته جین آستین صورت گرفته اما بدون شک فیلم جو رایت را نه تنها می‌توان بهترین اقتباس از این داستان کلاسیک دانست بلکه با شجاعت می‌توان آن را یکی از بهترین اقتباس‌های ادبی این چند سال نیز نامید. داستان در قرن نوزدهم میلادی می‌گذرد و ماجرای دختر جوانی به‌نام الیزابت بنت است که با مردی به‌نام دارسی آشنا می‌شود. داستان همان داستان عشق کلاسیک است که ابتدا با نفرت آغاز می‌شود و پس از اندکی، به عشق بدل می‌شود. اما آنچه این فیلم را متمایز کرده نه در داستان تکراری و هزار بار گفته‌ شده‌اش، که در کارگردانی درخشان جو رایت است. نیمه اول فیلم پر است از فصل‌های سرخوشانه مهمانی رقص و رایت به‌خوبی توانسته از این قابلیت فیلم‌نامه برای شناساندن شخصیت‌ها و درگیر کردن تماشاگر با سرنوشت آنها استفاده کند. اولین مهمانی فیلم که در همان دقایق آغازین شروع می‌شود، فصلی‌ست که شخصیت‌ها یکدیگر را ملاقات می‌کند و تماشاگر هم آنها را می‌شناسد. دوربین رایت در این فصل حضور آرام و ساکنی دارد و چندان در طول و عرض صحنه حرکت نمی‌کند به این دلیل که تماشاگر هنوز شخصیت‌ها را نشناخته و حرکت‌های اضافی او را گیج خواهد کرد. اما در دومین مهمانی که با فاصله‌ زمانی کمی آغاز می‌شود، تماشاگر قهرمان‌هایش را می‌شناسد و این به رایت اجازه می‌دهد تا یکی از درخشان‌ترین فصول فیلم را تصویر کند. حرکت‌های پرشمار دوربین و شخصیت‌های فرعی متعددی که به تناوب در برابر آن ظاهر می‌شوند و داستان خود را پی می‌گیرند در کنار دکوپاژ درخشان صحنه، باعث شده تا این فصل کلیدی‌ترین و ماندگارترین فصل فیلم شود. البته یک بار دیگر هم رایت چنین تمهیدی را به کار می‌برد آن هم زمانی‌ست که از خارج خانه بنت‌ها به اتاق‌های آن سرک می‌کشد. اما این فصل نه به اندازه فصل مهمانی بلند است و نه به لحاظ روایت چنان اهمیتی در داستان دارد.

دیگر نکته بارز فیلم هم در بازی کرا نایتلی نهفته است. نایتلی که در این یکی دو سال توانسته به‌سرعت جای خود را به‌عنوان یک ستاره در هالیوود تثبیت کند، در «غرور و تعصب» به‌خوبی هم از قابلیت‌های چهره‌اش استفاده می‌کند و هم بازیگوشی شخصیتش را به‌درستی نمایش می‌دهد. در نیمه دوم فیلم که دیگر خبری از آن مهمانی‌ها و شیطنت‌های دوربین نیست، تنها عنصری که ریتم فیلم را حفظ می‌کند و آن را از نفس نمی‌اندازد همین بازی درخشان نایتلی‌ست. به‌طور کلی یکی از بزرگترین نقاط قوت فیلم در همین بازی‌هایش است و بازیگرانی‌ست که برای نقش‌های مکمل انتخاب کرده است. درخشان‌ترین این نقش‌های مکمل هم در شخصیتی‌ست که جودی دنچ آن را بازی می‌کند و اگرچه حضور کوتاه و سایه‌واری در داستان دارد اما در همان مدت کوتاه هم در ارتباط با مخاطب موفق است.

«غرور و تعصب» نکات بارز دیگری هم دارد مانند فیلم‌برداری‌اش که جدا از آن حرکت‌های بازیگوشانه مهمانی، در نمایش مناظر و نماهای قرن نوزدهمی بسیار موفق است. البته بیشتر این موفقیت را باید به حساب طراحی صحنه و لباس فیلم گذاشت که سهم مهمی در ماندگاری فیلم دارد. اما با این حال همچنان معتقدم که کارگردانی و فیلم‌نامه «غرور و تعصب» آنقدر درخشان است که دیگر بخش‌ها در قیاس با آن چندان به چشم نیایند.

مشت در برابر مشت

«مونیخ» به ماجرای واقعی می‌پردازد که همزمان با المپیک 1972 مونیخ رخ داد و طی آن چند جوان فلسطینی 11 ورزشکار اسرائیلی را گروگان گرفتند و در نهایت همه آنها با هم کشته شدند. فیلم از جایی شروع می‌شود که اتفاق رخ داده و حالا دولت اسرائیل تصمیم دارد از عاملان این قضیه انتقام بگیرد. آونر (با بازی اریک بانا) برای این عملیات انتخاب می‌شود و گروهی را تشکیل می‌دهد تا یازده تن از مسببان این فاجعه را از بین ببرد.

فیلم آن‌طور که از استیون اسپیلبرگ ـ به‌دلیل ساخت فیلمی مانند «فهرست شیندلر» ـ انتظار می‌رفت اصلا در حمایت از اسرائیل و مقابله با فلسطینی‌ها نیست. او در این فیلم به صریح‌ترین شکل ممکن تروریسم را از جانب هر دو گروه درگیر تقبیح می‌کند و بیش از هرچیز داستان زندگی آدم‌هایی را نشان می‌دهد که در این بازی سهم چندانی ندارند و تنها از عواقبش آسیب می‌بینند. جدا از این بحث مضمونی که روشن‌ترین قسمت فیلم است، «مونیخ» کارگردانی و تدوین بی‌نظیری دارد. فیلم را درواقع می‌توان در گونه «تریلر» دسته‌بندی کرد و به همین خاطر درخشان‌ترین فصول داستان لحظاتی‌ست که آونر و رفقایش تصمیم به کشتن یکی از هدف‌های‌شان می‌گیرند. نمونه‌ای‌ترین فصلی را هم که برای کارگردانی اسپیلبرگ می‌توان مثال زد جایی‌ست که آنها به‌سراغ اولین هدف‌شان می‌روند و در اثر یک اشتباه نزدیک است فرزند او را به قتل برسانند. اسپیلبرگ در این فصل یکی از هیچکاکی‌ترین لحظات فیلمش را می‌سازد و خیلی خوب این تعلیق را منتقل می‌کند. فصل درخشان دیگری را هم که می‌توان در این رابطه مثال زد جایی‌ست که آونر و همکارانش به هدف اصلی‌شان نزدیک می‌شوند و در حالی‌که ثانیه‌ای بیشتر تا اجرای نقشه فاصله ندارند، عملیات‌شان به‌علت مزاحمت چند ناشناس شکست می‌خورد.

اما بی‌شک ماندگارترین فصلی که از «مونیخ» در ذهن می‌ماند، سکانس ماقبل آخر فیلم است که با یک تدوین درخشان به یکی از شاهکارهای امسال تبدیل شده است. اسپیلبرگ در خلال روایت داستانش، آن اتفاق اول را هم از دریچه ذهن آونر روایت می‌کند و همان‌طور که آونر با کشتن هدف‌هایش پیش می‌آید، داستان آن فلسطینی‌های گروگان‌گیر هم روایت می‌شود. در سکانس ماقبل آخر هم که کشته شدن گروگان‌ها و گروگان‌گیرها نمایش داده می‌شود با یک تدوین منحصربه‌فرد و بازی درخشان اریک بانا، لحظات رخ دادن آن فاجعه هم‌زمان با وحشت و ترسی که در صورت آونر پدید می‌آید، به‌روی پرده می‌آید. پایان‌بخش فیلم هم دیالوگی‌ست که آونر در جواب رئیس‌اش که می‌گوید این کارها برای صلح است، می‌گوید آخر این کار، صلحی نیست.

«مونیخ» علاوه بر کارگردانی و تدوین حساب شده‌اش، یک بازی خیلی خوب و کنترل شده هم از اریک بانا دارد که به‌خوبی هم ازاجزای چهره‌اش برای انتقال حس‌های متضاد استفاده کرده و هم شخصیت‌اش را خوب پرورانده است. برای نمونه توصیه می‌کنم فصل‌های آشپزی آونر را چند باری تماشا کنید تا منظورم را بیشتر بفهمید.

نامزدهای اسکار ۲۰۱۰
گاردین

سلینجر درگذشت
دیگر کسی مزاحم آقای نویسنده نمی‌شود.

چند نکته درباره‌ی روزمرگی
حمید امجد

بهمن جلالی درگذشت
مرگ‌های ۸۸ تمامی ندارد؟ | عکس آنلاین

زندگی را در تابه سُرخ کنید
درباره‌ی «جولی و جولیا» | محسن آزرم

آشپزخانه‌ی راز
پویان و سیما به آشپزخانه می‌روند

در رثای دیوید لوین که به سایه رفت
نیویورک تایمز