
میدانید؛ بزرگترین مشکل «کافه پیانو» اینست که نویسنده/راوی ـ که با آن فصل انتهاییِ کتاب، عامدانه سعی شده است یکی بدانیمشان ـ قصدِ داستان گفتن نداشته است. حرفم هم این نیست که کتاب گرهی واضحی ندارد و حرّافیِ محض است که بعد عدهای از درِ شماتت وارد شوند که اصلاً خصیصه و مزیتِ کتاب همین است. نه، حرف من اینست که این کتاب از اساس برای داستان گفتن نوشته نشده است، برای این نوشته شده که نویسنده خودش را نشان بدهد و نامش را هوار بزند. و خب خوشبختانه این حرفم مصداقِ واضح و مشخصی در همان فصل پایانی دارد؛ آنجا که نویسنده اشاره میکند برای این تصمیم گرفته کتابی بنویسد تا به شغل نویسندگی نائل شود. همین مسالهی ساده و احتمالاً پیشِ پا افتاده، در لخظه لحظهی خواندن کتاب راحتتان نمیگذارد و حس میکنید که یک چیزی اصلِ اساسیِ داستانگویی را زیر پا گذاشته است. حالا هرقدر هم لحن روایت امروزی و خودمانی باشد و با فضایی ملموس مواجه باشیم، این نچسب بودن خودش را بالا میکشد و روی کتاب میماند.
این ایراد، مصداق مشخصتری هم پیش از رسیدن فصل انتهایی داستان دارد. بولد کردن عناوین و بعضی از واژگان بیش از اینکه نشانهای از شخصیت راوی و فضای ذهنیاش باشد، همین تظاهر و نمایش را پیشِ چشم میآورد و تا انتهای داستان هم عادی نمیشود. اصلاً همین که این بولد کردنها قرار است ذهن را به نکتهای خارج از متن ارجاع بدهد، نشان میدهد که داستان در ذهن نویسنده در اولویت نبوده است. (بهنظرتان اینجا لازمست ارجاعی بدهم به سینمای دههی ۶۰، که داستانگویی در آن حرام بود و هدفش رساندن تماشاگر از سالن سینما به عرش بود؟)
نکتهی دیگری که نویسنده رندانه تلاش کرده آن را تبدیل به حسنِ کتاب بکند، تقلیدش از لحنِ هولدن کالفید است. اگر در «ناتورِ دشت» با جوانکِ ۱۴،۱۵ سالهای روبهرو بودیم که از خانه و مدرسه فرار کرده و دارد چند روزی را تنهایی، وسط دنیای بزرگترها سر میکند، اینجا با مرد میانسالی مواجهیم که شغلِ خوبی دارد، رابطهی جالبی با زن و بچهش دارد و از قضا یک خاطرخواهِ جدی هم هر روز از پشتِ پنجره او را دید میزند. یک زندگیِ روتین و معمولی، که توجیهی برای این لحنِ معترضانه نمیگذارد. اگر سلینجر این لحن را برای قهرمانش انتخاب کرده، به چراییِ آن هم فکر کرده است. و بههمین دلیل است که فارغ از لحن، هولدن نماد و مصداق شخصیتِ معترض در ادبیاتِ معاصر میشود. و از همین منظر است که میگویم آن تقدیمنامهی آغازین به هولدن، بیش از اینکه صادقانه باشد، سیاستمدارانه و ریاکارانهست.
شخصیتِ محبوبِ طرفداران و نویسندهی کتاب ـ صفورا ـ هم برای من، بیش از اینکه یک تعلیق و کنجکاوی حاصل کند، یادآور نقشهای سعید پیردوست بود در فیلمهای کیمیایی؛ یک شخصیتِ کلیشهای و البته دوستداشتنی که همهمان میدانیم بود و نبودش در داستان تاثیری ندارد، فقط دوست داریم بهخاطر شیرینیاش هربار چند دقیقهای روی پرده دیده شود.

عرض شود که: راوی شغل خوبی دارد؟
فکر نمیکنم. یکی دوباری مطرح کرده که جایی است که نباید باشد. آدمی که قبلاً مجلهای داشته و رفتی و آمدی، و حالا باید برای مشتریها کافهدای کند، و سفارششان را ببرد سر میز، و از این بابت، از خواهرزنش هم هجالت بکشد.
نکتهی بعدی اینکه، اساساً دلیلی هم ندارد که کتابی برای داستانگویی نوشتهشود. اصلاً داستانی نیست که نوشته بشود. این فضا، داستان میسازد آیا؟!
و بعدی هم اینکه برای من هم، صفورا دقیقاً یک آدم اضافه است. یکی از این همه آدم اضافهای که هر روز میبینیم
حمیدرضا:
همینکه نصفِ کتاب شرح اینست که چهطور با لذت و با سلوک شخصیاش به مشتریها سرویس میدهد، معلومست از این وضع بدش نمیآید. علاوه بر این یادم نمیآید گفته باشد که کافه برای خودش نیست و مغازه را اجاره کرده باشد. در نتیجه این شغل را از میان هزاران نوع کاسبی دیگر انتخاب کرده است.
و این هم که میگویید نیازی به داستانگویی نیست نشان میدهد نگاهمان به ادبیات داستانی از اساس تفاوت دارد.
متاسفانه نخواندمش، اما منظر نقدبصورت كلي درست بوده و بلاي رياكاري حرفه اي در بسياري از داستان نويسان خود پست مدرن بين شيوع پيدا كرده است. ارجاع: نقدهاي حضرت آل احمد در كتاب ناياب اما بسيار ارزشمند نقد هنر امروز
گروه تئاتر "فنی" به سرپرستی "اکبر زنجانپور" راه اندازی شد!
این که کلا کتاب به حالت غلو شده نوشته شده کاملا مشخصه، فضای داستان به طور کلی برای فرهنگ ما غیر قابل محسوس و دور از دسترس هست، قسمتهای زیادی هست که آدم این تفاوت رو حس میکنه که به نظرم یکی از مشخص تریناش شخصیتی هست که راوی به دخترش داده و عکس العمل متفاوت دختر طوری وانمود شده که انگار این مسئله طبیعیه و خب همه بچه های طلاق به همین راحتی با قضیه کنار میان، یا قضیه پرفرمانس های صفورا که کلا در کلیشه های اجتماع ما نمیگنجه. ولی من وقتی داشتم کتاب رو میخوندم، بعد از فصل دوم- سوم حساب تمام این ناهم خوانیها را گذاشتم به حساب ژانر کتاب و فکر کردم که دارم یه داستان فَنتَسی میخونم و توقع خودمو از کل داستان عوض کردم و خب نتیجه این بود که کمتر با نکته هایی که شما اشاره کردین مواجه شدم
در مورد تشبیهی که به کتاب ناتور دشت کردین، من چون نسخه اصلی کتاب رو خوندم - نه ترجمه- راستش تشابهی بین ادبیات اینها با هم ندیدم. شاید ترجمه احمد نجفی( اگه اشتباه نکنم) یا مترجم دیگه نحوه نگارش اینها را به هم نزدیک کرده
حمیدرضا:
چون کتاب به هولدن تقدیم شده و آشکارا سعی شده از لحن او تقلید شود، مجبور شدم اشارهای هم به کتاب سلینجر بکنم که امیدوارم من را و نویسندهی این کتاب را ببخشد و بیامرزد!
به آخر کتاب نرسیدم. نصفه نیمه رهایش کردم.ساختار زبانیش خیلی آزارم داد.
حمیدرضا:
من هم از سرِ کنجکاوی ادامه دادم تا ببینم یک کتاب چقدر میتواند بد باشد. وگرنه بعد از سه، چهار هفته و به سختی تمامش کردم.
خیلی سخت ارتباط برقرار کردم اما وقتی واسه بار دوم خوندم به خیلیها خوندنشو ÷یشنهاد دادم
ناتور دشت دوبار به فارسی ترجمه شده: بار اول كار احمد كریمی حكاك است و بار دوم كار محمد نجفی.
من هم در موردش توی نسیم هراز خوندم و کنجکاو شدم بخونمش . ولی فکر کنم دق کنم تا تمومش کنم چون چند صفحه رو که خوندم اصلاً برام جذاب نبود .
باز خدارو شكر توي اين جو وحشتناك طرفدار اين رمان يكي پيدا شد حرف ما رو تاييد كنه....
نه به اين دقت و ظرافت اما جابه جا كه درباره اين كتاب حرف شد همين حرفارو من هم با زبان بي زباني گوشزد مي كردم...
اما ما ايراني ها رو كه ديدي طرفداريمان يعني انتحاري بودنمان....
خيلي مخلصيم
علي_ خوك كثيف / ارتش سايه ها
کتاب را نخواندم، کاری هم ندارم که کتاب خوبیست یا نه، اما خیلی راحت افراد را به رذایل اخلاقی متهم می کنید. البته شاید هم من اشتباه می کنم و اصولا ریاکاری خیلی هم مذموم نیست!
ایکاش می شد یک اثر هنری را نقد کرد بدون اینکه شخصیت خالق اثر را زیر سوال برد

نامزدهای اسکار ۲۰۱۰
گاردین
سلینجر درگذشت
دیگر کسی مزاحم آقای نویسنده نمیشود.
چند نکته دربارهی روزمرگی
حمید امجد
بهمن جلالی درگذشت
مرگهای ۸۸ تمامی ندارد؟ | عکس آنلاین
زندگی را در تابه سُرخ کنید
دربارهی «جولی و جولیا» | محسن آزرم
آشپزخانهی راز
پویان و سیما به آشپزخانه میروند
در رثای دیوید لوین که به سایه رفت
نیویورک تایمز


