بالاخره این هفته ویژه‌‌نامه‌ی کارتون همشهری جوان درآمد که من هم در آن دو سه مطلبی نوشته‌م. الحق هم ویژه‌نامه‌ی پر و پیمان و جذابی شده که می‌تواند از این به یک منبع نوستالژی باشد برای همه‌ی آدم‌های بالای بیست سال. این یادداشتی را هم که این پایین گذاشته‌م خودم بیشتر از باقی مطلب‌هایم دوست دارم و چون سایت موسسه‌ی معظم همشهری، چیزی در حد فاجعه است ترجیح دادم از لینک دادن صرف‌نظر کنم و کل مطلب را بیاورم.
فقط اگر پای بعضی از مطلب‌ها دیدید نوشته «حمیدرضا نصیری‌پور» خیلی تعجب نکنید؛ اسم مستعار تازه‌ای‌ست که دوستان لطف کرده‌اند و برایم ساخته‌اند!
***

اصولا چندان علاقه‌ای به نوشته‌های احساسی درباب گذشته واینکه چه‌قدر بچگی ما همه‌چیز قشنگ بود و دنیا یک رنگ دیگر بود و همه با هم مهربان بودند و وقتی در خیابان داد و بيداد می‌کرديم صدای چه‌چه بلبل‌ها هم می‌آمد و اینها، ندارم. علتش هم این نیست که واقعا اوضاع این‌طوری نبوده، بلکه بیشتر به این دلیل از نوشتن این‌جور مطالب بیزارم که دیگران تا توانسته‌اند بچگی‌شان را به انحای مختلف زیبا کرده‌اند و دیگر چیزی برای من باقی نگذاشته‌اند تا من هم اندکی واقعیت رابا خیال تحریف کنم. مانند آن نوشته‌های دم جشنواره که همه از سینما آزادی می‌نویسند و اینکه چه شب‌هایی برای فلان فیلم تا صبح در صف مانده‌اند و از سرما لرزیده‌اند. اما خب اگر قرار باشد از میان کارتون‌های کودکی و برنامه‌هایی که با آنها بزرگ شده‌ام یکی را برای ستایش انتخاب کنم، بی‌درنگ «بچه‌های مدرسه والت» (و نه آلپ) را نام می‌برم.

اگر بخواهم صادق باشم دلیل این ارادت دوران خردسالی و کودکی را نمی‌دانم، اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم فضای داستان و روابط شخصیت‌ها یک‌جورهایی بزرگ‌تر از سن آن موقع‌ام بود و خب کدام بچه‌ای‌ست که در کودکی عاشق "بزرگ شدن" نباشد؟ از آن مهم‌تر اینکه ماجرا نه مانند اکثر کارتون‌های دیگر آن سال‌ها ـ و این سال‌ها؟ ـ درباره یک مشت حیوان و جانور بود و نه در روستا و کوه و بیابان می‌گذشت. داستان «بچه‌های مدرسه والت» وسط یک شهر متمدن اروپایی می‌گذشت و درباره پسری 10، 12 ساله به‌نام «انریکو» از یک خانواده متوسط بود و هربار از وسط دفترچه خاطرات او بود که ماجرا شروع می‌شد. اگر آن اصل هم‌ذات‌پنداری را در محبوب شدن داستان‌ها وفیلم‌های کودکی در نظر بگیریم، حتما تصدیق می‌کنید که این شرایط خیلی مناسب‌تر و دم‌دستی‌تر از رفاقت یک گوریل و سنجاب در جنوب شرقی استرالیا، برای هم‌ذات‌پنداری‌ست، مخصوصا برای ما بچه‌های شهری که دور و برمان به‌جز گربه و سوسک، حیوان دیگری زندگی نمی‌کند.

نمی‌دانم شاید هم دلیل واقعی این دوست داشتن چیز دیگری باشد، شاید به ترکیب خصوصیات مختلف بچه‌های مدرسه در کنار یکدیگر برگردد اما راستش حالا که به آخر مطلب رسیده‌ام فکر می‌کنم دلیلش خیلی هم مهم نیست. مهم این است که این کارتون را دوست داشتم. فقط می‌توان قول بدهم اگر دوباره به بچگی برگشتم سعی خواهم کرد دلیلش را پیدا کنم. همین.

salam.rast migid manam roze 5shanbe tamame hamshahri javano ta shab khondam.ba khondan matlab shoma yade rozay dabestanam oftadam.mamnon baray khaterate bachegim.

لذت‌بخش بود خوندنش. مرسی!

من که با این شماره همشهری جوان عشق کردم. دست همه بر و بچه های فعال درد نکنه.
این بچه های مدرسه والت رو منم خیلی دوست داشتم. یه بار هم با دوستان سعی کردیم موسیقی ش رو روی نت پیدا کنیم و تازه اونموقع بود که فهمیدیم اسم اصلیش چی بوده و آهنگسازش کجایی بوده. هر چند همه چی پیدا کردیم الا اونی که میخواستیم.
با فاجعه بودن سایت همشهری هم صددرصد موافقم

تو خودت فاجعه‌ای کسی بهت چیزی می‌گه که تو گیر می‌دی به سایت همشهری؟

سلام
قشنگ بود
چرا دیکه کمیک نمی کشی؟ دلت تنگ نشده؟!
لینک دادم

آهنگش هم محشر بود...با اون آکاردیون خوشگلش.

نامزدهای اسکار ۲۰۱۰
گاردین

سلینجر درگذشت
دیگر کسی مزاحم آقای نویسنده نمی‌شود.

چند نکته درباره‌ی روزمرگی
حمید امجد

بهمن جلالی درگذشت
مرگ‌های ۸۸ تمامی ندارد؟ | عکس آنلاین

زندگی را در تابه سُرخ کنید
درباره‌ی «جولی و جولیا» | محسن آزرم

آشپزخانه‌ی راز
پویان و سیما به آشپزخانه می‌روند

در رثای دیوید لوین که به سایه رفت
نیویورک تایمز